چادرم را به چادرت گره بزن!

حنانه شکیبا

حسین را به آمدن زینب بشارت داده بودند و او را به آمدن تو. اما او  انگار چشم انتظاری‌اش برای دیدن تو طولانی شد. 25 ساله بود که دل آفتابی‌اش با در آغوش کشیدن بشارت شده صادق آل محمد(ص) خندید.
25 ساله بود که تو خود را در آغوش امن او یافتی که زینب نیز اولین گریه‌اش را در آغوش حسین آرام گرفت.
اصلا همین آغوش امن او بود که  از ده‌سالگی‌ات، از وقتی پدر رفت، خود را پناهنده‌ی همیشگی دستانش کردی. و او که اول کس بود که تو را معصومه خواند، معصومی که به پاکی دامنت شهادت داد.  
 از مدینه تا قم راه زیادی است!
از قربت تا غربت، اگر چه مثل هم خوانده می‌شوند!
اما هر چیز را بهایی است و عشق را نیز بهایی! اصلا انگار عشق آفریده شده تا آدمی به دشواری و بلندی راه‌ها نیندیشد و شیرینی قربت‌ها را به قصد طعم گس غربت‌ها ترک کند!

تو فرق داشتی، تو از همان روز اول با همه‌ی دخترهای بابا فرق داشتی؛
 تو دختر "بابا" بودی، آن‌قدر که وقتی قربان صدقه‌ات می‌رفت، خود


حنانه شکیبا

حسین را به آمدن زینب بشارت داده بودند و او را به آمدن تو. اما او  انگار چشم انتظاری‌اش برای دیدن تو طولانی شد. 25 ساله بود که دل آفتابی‌اش با در آغوش کشیدن بشارت شده صادق آل محمد(ص) خندید.
25 ساله بود که تو خود را در آغوش امن او یافتی که زینب نیز اولین گریه‌اش را در آغوش حسین آرام گرفت.
اصلا همین آغوش امن او بود که  از ده‌سالگی‌ات، از وقتی پدر رفت، خود را پناهنده‌ی همیشگی دستانش کردی. و او که اول کس بود که تو را معصومه خواند، معصومی که به پاکی دامنت شهادت داد.  
 از مدینه تا قم راه زیادی است!
از قربت تا غربت، اگر چه مثل هم خوانده می‌شوند!
اما هر چیز را بهایی است و عشق را نیز بهایی! اصلا انگار عشق آفریده شده تا آدمی به دشواری و بلندی راه‌ها نیندیشد و شیرینی قربت‌ها را به قصد طعم گس غربت‌ها ترک کند!

تو فرق داشتی، تو از همان روز اول با همه‌ی دخترهای بابا فرق داشتی؛
 تو دختر "بابا" بودی، آن‌قدر که وقتی قربان صدقه‌ات می‌رفت، خود را فدای تو می‌کرد.
آمدنت را حتی قبل از این‌که بابا بیاید پدر پدر‌بزرگت، بشارت داده بود. گفته بود که از فرزندم موسی دختری به زندگی لبخند می‌زند که هم‌نام مادرم فاطمه است و گره می‌زند قدم‌های شیعیان مرا با بهشت.
قبل از این‌که بیایی بابا می‌دانست که آبرومندی پیش خدا و به حرمت آبرویت، خدا دست ضعیفانی را که گرفته‌ای در دست می‌گیرد و اصلا شفاعت یعنی همین که با آبرویت برای بی‌آبرویی از صاحب آبرو، آبرو بخری. بابا از همان روز اول می‌دانست که شفیعه‌ای.
وای که چقدر شبیه فاطمه می‌شوید و محمد، وقتی از دختر بابا بودنت حرف می‌زنم.
بانو! چقدر خوب که تو هستی!
 چقدر خوب که تو هستی تا هر‌گاه دلم از پیچ و خم‌های این کوچه تاریک می‌لرزد، تا هر‌گاه دلم پناه چادر بانوی هجده ساله‌ای را آرزو می‌کند و نشانی نمی‌یابد، تا دخیل‌بند آستانش شود، تا هر‌گاه دلم هوای باران‌های بی‌امان مقابل پنجره فولاد را می‌کند و پایی برای رفتن نیست، تو را بیابم تا همه بی‌تابی‌های دخترانه‌ام را برای یاس‌های سپید دامنت ببارم.
چقدر خوب که تو هستی و این آرامش؛ که بانویی هست تا در ازدحام رنگ‌ها بتوانی چادرت را به چادرش گره بزنی و از او بخواهی که دامن تو هم مثل دامن او بی‌رنگ باشد و بی‌رنگ بماند.
چقدر خوب که تو هستی تا هر‌وقت عروسک‌های زمانه چشمم را پر می‌کنند، یک نگاه به گنبد طلایی‌ات یادم بیندازد که نیامده‌ام تا عروسک باشم! آمده‌ام که چون تو باشم؛ معصومه‌ای که بزرگ بود و  وسیع بود و سربه‌زیر و سخت!
دستان بی‌پناه دخترانه‌ام را به گل‌های سپید دامن معصومت گره می‌زنم، تا بالا بلند شاید خم شوی و دستانم بگیری!
بانو
خورشید از دو چشم تو می‌تابد
تو مشهد عزیز خراسانی
حالا که توی دام تو افتادم
پس کو؟ کجاست؟ ضامن آهوهات.
و
این شعر را ببخش اگر تو زیاد داشت
بانو غزل بدون "تو" تعطیل می‌شود
راستی بانو
- بانوی شبیه من، شبیه همه دختران زمین، اما بانو – تولدت مبارک!